خسته از گشتن، خسته از ماندن و خسته از فلسفه عجیب دنیا تنت زار میزند بر روحت!  سرگشته و مانده پشت میز چای خوری ات نشستی به فکر که چه کسی چه فکری کرد که همچو منی پا نهاد دراین دنیایی که به مقتضای غرض‌شون گاهی بزرگ‌ش خوانند و گاهی بسیار کوچیک! 

اما تو کوله‌ات را ببند و بیا به ساحل ما، ساحلِ دریایی بی امتداد که به قطب جنوب هم راه دارد و به تمام بخش شرقی آفریقا!  بگرد برروی شنهای خیس بکر خلوت که نه آدمی می بینی و نه رد پای‌شان که همه مخص خرچنگ و لاک پشت و صدف‌های پا دار خانه بدوش است، صدفی که فکر میکنی صدف است اما مانند حون راه میرود و وقتی بهش زل میزنی انگار پا دارد، اما پا دارد از من و تو بیشتر، فقط کمتر میگردد، میداند که بی هوده است سرگشتگی، میداند باید درین ساحل بی باران اطراق ابدی داشته باشد. 

همه چشم به راه قدم‌های خسته تو هستن، تو مسافر ناشناس!  فقط با قلبت سفر کن و چشم‌هایت را فقط همچو دریچه‌ای که فقط بو و باد را به داخل قلبت می کشاند قرار بده.  نه آدمها را ببین، نه شهرها را و نه جاده های کوچک و خراب شان را، سفر اصولی دارد که میدانم تو میدانی. مسافر ناشناس بر اساس هما اصول ناگفته سفر منتظر تو می شینم تا من را در همین سواحل بیابی و باهم بی آنکه نه پلکی زیادتر بزنیم و نه حرفی بیشتر فقط برروی شنهای خیس سرد زمستونی در کنار آبی آب قدم خواهیم زد.  من منتظرت خواهم ماند تا تو بیایی! علی بلوچ، اسکله پسابندر، عکس پسابندر


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Jermaine لوله بازکن 24 مهشید زهره‌بندیان Valerie دو سوته خرید کن تحویل بگیر کارپیم