من یه ذهنیتی داشتم که البته از لحاظ ارزشی و اخلاقی چیز خوب و بجای نبود، اما خب یه ذهنیت بود و در فکر من شکل گرفته بود، اینطور که من نسبت به انتخابی که دخترا انجام میدن در ذهن خود تصوری حساس گونه داشتم، مثلا اینگونه که وقتی می شنیدم فلان پسر میخواد با فلان دختر ازدواج کنه و وقتی به دختر فکر میکردم تعجب میکردم!
خب طبیعی است که ما روستامون کوچیکه و اغلب نه تتها هم رو می شناسیم بلکه غالب ما باهم فامیل دور و نزدیک هستیم. من وقتی به دختر فکر میکردم و میدیم دختر خوشگل و خوش قد و بالای است و از خانوادهی خوبی است و برادر و پدراش خیلی خوب و محترم هستند ذهنیتم میگفت چطور این دختر راضی شده با این پسره ازدواج کنه!
پس کلی پرس و جو میکردم و تا حد امکان سعی داشتم بفهمم قضیه از چی قراره! یعنی واقعا شرط رضایت دختر دراین مسئله مهم بوده و گنجاده شده یا خیر یه انتخاب از طرف خانواده بوده.
حتا گاها می دونستم خود دختر هم رضایت داده اینجا تعجبم بیشتر میشد، آخه چرا با این پسره؟
همیشه فکر میکردم که دخترا نسبت به انتخابشون حساس هستن، البته بیشتر دخترای خوشگل و خوش قد و بالا! اما هرچی بزرگتر میشدم ذهنیتم پخته تر میشد و بیشتر به شرایط واقف تر میشدم. اما یه چیز رو هنوز نه من و نه هیچ شخص و فلیسوف و دانشمند و غیره ای نفهمید، اینکه «یک زن واقعا چی فکر میکنه؟»
درباره این سایت