بخاطر پهنه بودن طول و عرض زندگی اتفاقات گوناگونی برای آدم رقم میخوره، خب منم به تازگی مسئله ای رو از سر گزروندم که برای سن و سال و تجربه و دانستههای تقریبی من کمی دیر بود. واقعیتش من عمق مسئله رو قبل از پیشآمدش میدونستم و بر احوالات احتمالی آیندهاش واقف بودم، اما مخاطب من خیلی جوان بود و غریزتا نمیخواستم صرفا با حرف و کلمات بدون آنکه تجربه ای کسب کرده باشه در این وادی برایش سخنرانی کنم و سعی در توجیه اش داشته باشم، بگذار خودش قطعه قطعه و نرم نرم تجربه کند و یاد بگیرد، آنوقت بهتر میتونیم درین باره اختلاط کنیم، بهرحال!
اما موضوعی که میخواهم بنویسم اینجاست که ماها وقتی عاشق یک نفر هستیم و داریم روی خط زمانمون حرکت میکنیم یک فکر غالبا همراهمون است که عشق یه چیز ویژه است و این شخصی که الان با منه اصلا اسم ما دوتا رو از اول و ازل داخل کتاب تقدیر نوشته بودند و ما تکههای گمشده همدیگه هستیم!
الان این سرنوشت خیلی خاص و جادویمون بود که تونستیم سرراه همدیگه قرار بگیریم و یکدیگر رو پیدا کنیم، ما اصلا خدای نکرده بدون همدیگه نمیتونیم زندگی کنیم و اصلا وجود ما و عشق ما خیلی هم خاصه و نمیتونه با شخص و نفر دیگه معنی پیدا کنه!
واقعیتش اما اینطوری نیست! تمام اینها بشدت شانسیه، ما خیلی شانسی اون رو دیدیم، یکی خیلی شانسی اسم اون رو جلوی ما گرفته، یا ما خیلی شانسی متوجه موقعیت خود و او شدیم و بهرحال یک مسئله روی غلتک شانس غلت خوران باعث شده که هم رو پیدا کنیم!
یه جا، یه مسیر، یه خونه، یه آدم، یه دوست مشترک، یه برنامه مشترک، فامیل، خانواده و. یه چیزی بلاخره باعث شده که علی به سارا برسه، الان جای علی میتونست رضا، رحیم، کریم، مسعود، سعید، یعقوب و جای سارا میتونست سعیده، زهرا، کریمه، الناز، رقیه، ساحره یا هرکسی دیگه در گوشه و اطراف باشه. فقط جا و مکان و زمان مشخص و خاص و صدالبته شانسیاش رو می طلبید! حالا هرچند شما جزییات بیار و منطق سرهم کن.
همه اینها با هرکدوم که میتونستن با یکدیگه باشن و در اوج گرم شدن کله و جوشیدن کمر و فعالیت هرمونها، این هرمونهای نازنین به چشمای یکدیگه زل میزدن و با تُن آهنگ خاصی میگفتن که عشق ما آسمانی است و ما فقط برای هم از روز اول درست شدیم!
اما تو دوست من اینطوری فکر نکن، چون فردای رابطه و عشق تو مشخص نیست، همه انسانهای که یه فکرو سلیقه و شرایط مشترک و مشابه ی میتونن با تو داشته باشن، تکه پیدا شده مناسب تو هستن!
هرچند گاهی ممکنه مثل من در سی و دو سالگی گریه کنی و بگی فقط تو! اما شاید در پی این گریهها مسئله های زیادی نهفته باشد، رنج مادر، عشق پدر، جواب دادن به فامیل و همه که چرا جدا شدین و غیره و غیره! گاهی آدم حوصله جنگیدن و روبرو شدن ندارد، یا مثل من گریه میکند یا توجیه میارد که نه، نمیتوانم رهاش کنم، زیرا عشق من آسمونی و معشوق من تکه خاص گمشدهی من است. اما کافیه مشکلات تموم بشه و با چشم خماری و سینه ی ستبری دوباره روبرو بشیم!
دوستتون دارم، اعجاز پسابندر
درباره این سایت