باوجود اینکه زندگی‌ام داره بصورت نرمال میگذره، اما یه مسایلی از قدیم و همان بچگی و نوجوانی درمن بوده‌ان، چیزی مثل نگران بودن واسه بقیه و طبعا عزیزان! همیشه غصه اینا منو لاغر میکرد، بی‌اشتها می‌شدم، آرامش‌م سلب می‌شد و خلاصه مسئله بشکلی درمی‌آمد که همون آرامش و راحتی خیال ازم تقریبا گرفته!

از فقر و اعتیاد عزیزان بگیر تا باقی مسایلی که عمومی‌تر و خصوصی‌تر بودن! خلاصه این فکر بقیه بود که همیشه یه چی توی سر من می‌انداخت. ولی من هیچ وقت واسه خودم دلم نمی‌سوخت، هربلای هم سرخودم می‌آوردم واسم مهم نبود، البته می‌نشستم و به بلا فکر می‌کردم اما طوری نبود که رنجش برابر با رنجی باشه که خدای نکرده از بلای عزیزی به‌سرم می‌افتاد و دامانم رو تند می‌گرفت.

الان هم شرایط به همان منوال باقی است، مهم نیست سی و چندسال رو عبور کردیم، مهم این است که عادت نکردیم! حالا جالب‌تر غصه‌خوردن واسه  کمی دورتریا یا زیاد دورترها یا خیلی‌زیاددورترا نیز می‌شد. مثلا شهر یه دختر پونزده ساله ساده پوش (این با ژنده و گدا فرق می‌کنه) که ازملت پول کمک می‌خواست هم دل من رو مدتها بدرد می‌آورد، یه جوون خوشگل و زیبایی که هیروین مصرف میکرد نیز دل من رو مدتها بدرد می‌آورد.

ایینطوری زندگی ام با غم بینوایانی که رویم رو زرد کرده بودند داره میگذره! 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

محصولات آرایش و زیبایی سروش pickadance سوالات استخدامی پانوراما طرح املاک منطقه 22 عطار باشي Tom Victoria